جدول جو
جدول جو

معنی چاره هاکردن - جستجوی لغت در جدول جو

چاره هاکردن
چاره چویی کردن، ارائه ی راه کار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ تِ گِ رِ تَ)
تدبیر کردن. در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن. درصدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن:
کنون یک بیک چارۀ جان کنید
همه با من امروزپیمان کنید.
فردوسی.
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن.
فردوسی.
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه.
فردوسی.
چو فردا بیاید بدشت نبرد
به کشتن همی بایدم چاره کرد.
فردوسی.
بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز
که پیروز راسرنیاید به کاز.
فردوسی.
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر دژ برآورد گرد.
فردوسی.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای.
نظامی.
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چارۀ شبدیز کردم.
نظامی.
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چارۀ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست.
عطار.
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم.
حافظ.
چارۀ دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
صائب (از آنندراج).
، علاج کردن. دفع کردن. رفع کردن. مداواکردن. درمان کردن:
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چارۀ جان کنیم.
فردوسی.
شماهر کسی چارۀ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فردوسی.
فروریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد.
فردوسی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم.
فردوسی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارۀ بیچارگان.
نظامی.
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست.
سعدی.
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
دوش گفتم بکند لعل لبش چارۀ من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.
حافظ.
صد شیشه چارۀ دل تنگم نمیکند
میخانه ای عمارت رنگم نمیکند.
صائب (از آنندراج).
، حیله کردن. خدعه کردن. فسون کردن:
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن چاره و هیچ کژی مجوی.
فردوسی.
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
علاج کردن، چاره جستن، چاره ساختن، چاره جوئی کردن، چاره اندیشیدن، راه حل یافتن، درمان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیز کردن داس، شکستن لبه ی تیز تبر و داس براثر برخورد به
فرهنگ گویش مازندرانی
از خود راندن و دور کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بچه زاییدن، کرایه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
انبار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
چرب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کارد و چاقو را با چرخ تیز کردن، تفرج کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه دانه کردن، چکه کردن، چکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تنومند شدن، بوته بستن، تکثیر بوته ای مانند: سیر
فرهنگ گویش مازندرانی
اشتیاق زیاد برای دیدار کسی داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کج و معوج و نامتعادل شدن بار بر روی چهارپا
فرهنگ گویش مازندرانی
پارو کردن خرمن با برف
فرهنگ گویش مازندرانی
جر و بحث کردن، سر به سر گذاشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
رسیدن به مقصداتراق کردن در مقصد
فرهنگ گویش مازندرانی
مبتلا کردن، دچار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سر به سر کسی گذاشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
خرد کردن پول یا جنس
فرهنگ گویش مازندرانی
ریز کردن، خرد کردن، نارسا ادا کردن کلام، خرد کردن، ریز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست کندن گردو برداشتن پوست سبز گردو
فرهنگ گویش مازندرانی
چیره کردن، غالب کردن، زاویه دادندسته های شالی به گونه
فرهنگ گویش مازندرانی